پنج شنبه گذشته و هفته ای که گذشت

این پنج شنبه می خوام بنویسم پنج شنبه گذشته چطور گذشته خسته نباشم واقعا"

همسر صبح که میره سر کار آبگوشت میذاره واسه ناهار ( خو من دیر بیدار میشم ) اماااااا ساعت 10 با بوی سوختگی از خواب بیدار شدم ..دیدم بعله شعله رو فراموش کرده کم کنه و غذا سوخته( شما تصور کن آبگوشت بسوزه  ته فاجعه است )...دیگه بلند شدم واسه ناهار برنج گذاشتم و کباب آماده از فریزر گذاشتم بیرون که همسر بیاد کبابا رو درست کنه..بعدش هم خودم شروع کردم به درست کردن ژله و کیک فنجونی و کیک.

نتیجه کیک فنجونی شد این ترافل

تا قبل ناهار فقط این کارا رو کردم...البته یه دسر دیگه هم درست کردم که خوشگل نشد ولی خوشمزه بود..این که لیوانش ُ با یه لایه عسل پوشوندم و بعد مغزا رو گذاشتم روی عسل..خودشون ُکه گرفتن توش فرنی ریختم( تو دستور اصلی خانومه پشمک ریخته بود تمام مغزاش خوشگل دیده میشدن) موقع سرو هم روی فرنیا بستنی ریختم و شد این

دیگه بعد ناهار یکم استراحت کردم ُ خامه کیک رو درست کردم ..مواد شام رو هم آماده کردم.بعد با دخترک بلند شدیم رفتیم آرایشگاه ابروهامو صفا دادم بعدم یه مسیری رو پیاده برگشتیم تا قارچ بخریم ..در آخرم سوار تاکسی شدیم ...رسیدیم خونه تند تند کیک رو تزئین کردم اینجوری و بادکنکا رو باد کردم ُ زدم به دیوار..تو این مدت هم گلسا ذوق مرگیان بود ..هی میرفت در یخچال ُ باز میکرد به ژله نگاه میکرد میگفت شب بابا بیاد تولده..ازم می خواست کیک ُ نشونش بدم ..الهی فداش شم منبادکنکا رو هم که زدم به دیوار همش شعر تولد می خوند

اینم شد میز تولد الکیه دخترک ...

شاممون هم این بود

تو فاصله ای که من شام رو می خواستم بیارم..گلسا با کیک تنها شده بود..دیدم با یه صورت خامه ای اومده تو آشپزخونه و با افتخار میگه همه اناراش ُ خوردم و کیک این شکلی شد

اینم خلاصه تولد گلسا ....اینم یه عسک دو ُ نیم نفره ٍ نصفه نیمه

دیگه اینکه یکشنبه هم با یه عدد دوست ِ خوشگل تلفنی صحبت کردم و صدای مهربونش رو شنیدم..این اولین ارتباط ِ من توی دنیای واقعی با یه دوست ِ مجازی بود خیلی خوشحال شدم صدای قشنگش رو شنیدم

سه شنبه هم طی یک سری تصمیمات یهویی دخترک ُ از ۹:۳۰ تا ۱۲:۳۰ بردم گذاشتم مهد و خودم رفتم خرید..خیلی سخت بود ..همش حس می کردم یه تیکه از قلبم داره کنده میشه..اونم منی که خیلی معتقدم بچم باید مستقل باشه و خیلی مواقع خونسرد رفتار می کنم تا خودش از پس ِ کاراش بر بیاد..با خودم فک می کردم این مامانای احساساتی چطور بچه هاشون رو از خودشون جدا می کنن ..تو خیابون هم دو سه بار یه بچه مامانش رو صدا زد ، اونوخ منم نا خودآگاه بر می گشتمُ با چشم دنبال گلسا می گشتم :) گلسا اون روز از ۲ ظهر خوابید تا ۷ شب من مونده بودم تو اون ۳ ساعت چی کار کرده که ۵ ساعت خوابیده

 *تصویر بک گراند لپ تاپ من ...خیلی حس خوبی ازش می گیرم..مرسی دخترک

:)

سلام علیکم

زندگیه من شبیه این نمودارای سینوسیه..یه بار صعودیه ..یه بار نزولی.....سه شنبه با بانوی بارانی عزیزم صحبت کردم..و حالم خیلی خوب شد.ممنون بانو

بعدش اینکه من یه چیزی کشف کردم..گفتم اینجا هم بنویسم البته شاید  شما بدونین ..موضوع از اونجایی شروع شد که من احساس افسردگی می کردم..چند روز پیش که تو نت علائم افسردگی رو می خوندم به افسردگی دوران بارداری رسیدم ..من همیشه فک می کردم افسردگی واسه بعد زایمانه..یعنی تو درسای دانشگاه وقتی می خوندیم به خاطر تغییر هورمون ها تو 24 ساعت بعد تولد ممکنه مادر افسرده بشه ..من از اونطرف به ماجرا نگاه میکردم که هورمونا تو دوران بارداری باعث شادی هستن ...نمی دونم چیییرا همچین موضوعی رو واسه خودم استنباط کرده بودمخلاصه اینکه دیدم خیییییر بسیاری از مادرا تو این دوران ممکنه به دلایل مختلفی دچار افسردگی بشن...

هیچی دیگه برای دور شدن از این  حالت روحی برای اولین بار دست گلسا رو گرفتم و دو تایی رفتیم مرکز شهر..همیشه تو این جور مواقع یه بهانه ای داشتم که از زیر تصمیمم در برم..اولین چیزی که میاد تو ذهنم اینه : هوا سرده گلسا سرما می خوره ، اما اونروز گفتم لباس گرم تنش می کنم...بعدش اینه گلسا اذیت می کنه ، خسته میشه، نمی تونم بغلش کنم و هزار تا بهونه ریز ُ درشت دیگه...اما اون روز به همه ء بهونه ها گفتم شما همونجا بمونین ..من با دخترکم از خونه میرم بیرون و خوش می گذرونم..رفتیم بیرون اول واسه گلسا یه شلوار خریدیم بعد هم همینجور می چرخیدیم که گلسا چند تا بادکنک دید بعدم شروع کرد شعر تولد خوندن...یهو یاد خرداد افتادم که می خواستم واسش تولد بگیرم بعد یخچال ُ جاروبرقی ُ پنکه خراب شدن ( یادتونه؟) دیگه نشد واسش بگیرم ..واسه همین طی یک تصمیم آنی رفتیم سمت لوازم قنادی یکم خرت ُ پرت خریدیم ُ برگشتیم سمت ِ خونه..

چهارشنبه صبح ساعت 9 بیدار شدیم ُ صبحونه خوردیم ..بعدش آماده شدیم با دخترک رفتیم مهد نزدیک خونه..رفتم ببینم اصلا" گلسا اونجا وایمیسته؟

شرایط مهدش خوبه یا نه؟

آخه می خوام هفته ای دو روز گلسا رو بذارم مهد... دلایلم هم زیاده از جمله اینکه گلسا کمی مستقل بشه..دوم اینکه تو جمع بچه ها باشه ( اینجا به جز پسر 8 ساله خواهر شوهر بچه ای نیست ) سومین دلیلم که به نظرم خیلی مهمه ..واسه خودم...من نیاز دارم چند ساعت در روز خودم  تنها باشم و واسه ء خودم وقت بذارم...بتونم بدون دغدغه تو خیابون قدم بزنم . نگران نباشم شالگردن گلسا روی صورتشه یا خسته نشده یا درست راه بره و زمین نخوره و ..و .. و ....

یا بدون اینکه نگران باشم  اگه برم تو این مغازه دائم حواسم جمع گلسا باشه دست به چیزی نزنه... یا اصلا " تو خونه به کارام برسم یا دراز بکشم بدون اینکه دختر قشنگم هر چند دقیقه بیاد بگه آب می خوام..دستشوئی دارم..سی دی بذار واسم ...

به نظرم سرمایه گذاری روی روحمه...اینجوری می تونم کمی از اضطرابای کوچیک ُ بزرگ روحم رو کم کنم..باشد که آرامشمان پر رنگ گردد

تو مهد رفتار گلسا واسم خیــــــــــلی جالب بود..با آهنگایی که بلد نبود همچین دست میزد ُ پا می کوبید و الکی می خوند  یک ساعت اونجا بودیم ..محیطشم خوب بود و مربیاش هم مهربون بودن.

بعد از ظهر همون روزم با همسر رفتیم خرید واسه خونه .از ساعت 4 رفتیم تا 9 شب .بین خریدامون هم همسر کارای خودش رو انجام میداد ....

بقیه در پست بعدی

آنچه در پست بعد خواهید خواند: تلاشهای یه مامان واسه تولد دخترش 

اینم چندتا عکس که  قبلا" گرفته بودم :

ژله خورده شیشه

چیز کیک

ته چین

کباب لا پلو( غذای روزای تنبلی) 

مرباهایی که درستیده بودم

قرمه سبزی

اینا هم دو تا از لباسای نی نی..از بقیش هم بعدا" عکس می گیرم  این و این

* اینم تغییر عنوان وبلاگ که من رو کچل کرده بودین+ قالب دوس داشتنیم 

مرداب


من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم
                                   می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم


آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
                                   شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم


اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
                                  اما از بخت سیام راهم افتاد به كویر


چشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلند
                                  اما دست سرنوشت سر رام یه چاله كند


توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد
                                  آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد


حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
                                  یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون


خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
                                  هی بخارم می كنن زندگیم شده همین


با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
                                  سرنوشتم همینه من اسیر زمینم

درهم برهمانه

در عمر یکساله وبلاگمان به این حد از گشادیسمی که حالا رسیدیم،نرسیده بودیدندیم...والا..

البته خیلی جویای علت شدیم و کشف علت هم نیز کردیدندیم...

فهمیدم همین نشستن ُ دراز کشیدن های معمولی واسه ما شده دردسر....عاغا من لپ تاپ ُ جلوی روم میذارم..یکم که میشینم کمرم میدرده..بعد میخوام دراز بکشم..یه نگاه به شکمم میکنم و با حسرت به پهلو دراز میکشم..یکم که میگذره خسته میشم..باز بلند میشم به پهلوی راست میدرازم..امااااااااا نکته اینجاس که من راس دستم بعد وقتی رو پهلوی راستم نمی تونم کامنت بنویسم..خو با دست چپ یه بچه کلاس اولی و آروم می تایپم واسه همین بی خیالش میشم

دیگه اینکه تقریبا" خیلی از دوستا رو خوندم اما اونایی که از من کامنت نگرفتن دو حالت داره :

۱.بلاگفا رمز تصویر نداده بید

۲.من به پهلوی راست دراز کشیده بیدم 

حالا بگم از دوران غیبت...خونه مامانم که بودم کاموا بافی رو از مامانم یاد گرفتم..البته در حد مبتدی..دیگه یه شلوار واسه دخترک بافتم ُ یه شال گردن واسه خودم...بعد از بافتن یه احساس لذت بخشی به آدم دست میده واسه همین در پی یادگیری مدلای جدیدیم...ولی باید صبر کنم تا دوباره مامانم ُ ببینم تو نت خیلی داغون توضیح دادن خو

دیگه اینکه چند تا غذا هوسم کرده بود که مامان خوشگلم واسم درست کرد...یه روزم رفتیم خرید لباس برای پارسا...یه روزشم خونه خاله کوچیکه بودیم که یه هویج پلو خوشمزه خوردیم...دیگه یادم نمیاد

وقتی هم اومدم اینجا یه شب مادر شوهر اینا رو دعوت کردم ...به علت دست تنها بودن برنج درست نکردم..والا ..سخت بود آبکش کنم ُ دم کنم..میرزا قاسمی درست کردم  با کوکو سبزی و کرپ کالباس.مادر شوهر ُ خواهر شوهر بزرگه ساعت ۸:۳۰ اومدن ..خواهر شوهر کوچیکه هم ۹..تا ۱۰:۳۰ هم رفتن..قوم شوی ما ماکزیمم بیداریشون ساعت ۱۰ یا ۱۱ شبه 

یه روز ناهار هم خواهر شوهر ما رو دعوت کردن

روز اربعین هم خواهر شوهر کوچیکه سفره ابوالفضل داشت که من با شیوه جدیدی از سفره ابوالفضل آشنا شدم..متفاوت بود با اون سفرهایی که تا حالا رفته بودم..البته به شیوه همینجا بود

بقیه روزا هم تو خونمون نشسته بودیم با دخترک در ُ دیوار دید میزدیم

اینقددددده کار دارم واسه قبل تولد نی نی..خدا کنه به همشون برسم که

چند روز پیش هم رفتم دکتر..هفته ۲۹ ام..تاریخ تولد پسرکم بین سال ۹۲ و ۹۳ در رفت ُ آمد ِ من ترجیح میدم ۹۳ باشه ..البته میدونم هر چی که خیره همون میشه و تو یه روز پر برکت میاد

دیگه اینکه تا امروز ۱۲ کیلو وزنم رفته بالا اما بعد تولد پسر قشنگم زووووود لاغر میشم ..مطمئنم

آهان یه چیز دیگه هم یادم اومد..مادر شوهر هم چند وقته خیلی سر درد داره و این روزای اخیر خیلی شدید شده..دکترا هم میگن چیزی نیست..میشه خواهش کنم شما هم دعا کنید چیز مهمی نباشه و زود خوب خوب شه

میدونم خیلی درهم نوشتم شما به بزرگی خودتون ببخشین  دوستون داررررم

سلام :)

خوووبین؟

از احوالات ما اگر می پرسین باید بگم..خوبیم :) شکر...

بعد دیدن کامنتای مهربون شما بهتر تر هم شدم ..خدایی بعد دیدن حدود ۱۰۰ تاکامنت عمومی و خصوصی که حالمون رو رسیده بودن خیلی خوشحال شدم...شما واقعی ترین مجازی های دنیایین :*********

در ضمن خدمت اون دوستانی که فکر می کردن خونه مامانمون لانه گزینی کردیم  و قراره ۹ ماه دیگه پا به خونمون بذارم باید بگم : خیر ما بیشتر از یه ماهه خونه خودمونیم ولی نت نداشتیم ..توقع نداشتین که با این شکم قلنبه با یه عدد گلسا برم تو کافی نت بشینم :دی

اینقدههههههه نوشتن بعد این مدت سخته ..برای اینکه احساسم رو درک کنین فقط تصور کنین روی آسفالت داغ دارین با زانو راه میرین :دی.

فعلا" واقعا" چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه بنویسم.. جز اینکه به اونایی که تو این مدت مامان شدن تبریک بگم..اونایی که فارغ شدن چشمتون روشنی بگم بعد اونایی که عروس شدن هم بگم خوشبختیتون آرزومه :) 

پست با اعمال شاقه

سلاااااام خوشگلا..خوبین؟

ما خوبیم خدا رو شکر..و اماااااااا دوران ِ غیبت خود را چگونه گذراندید

خو من هفته پیش بیکاری زده بود به سرم که یه سری برنامه دانلود کنم اونوخ نمی دونم چی این وسطا دان کرده بودم که گند زده بود به همه مرور گرام...بلاگفا رو باید از اکسپلورر باز می کردم ..اونوخ آدرسا رو باید کپی می کردم تو کروم ..بعدتر با کلی رفرِش کردن یه آدرس واسم باز میشد

دیگه اینکه خیلی روزای سختی بود..خدا نصیب هیچکس نکنه

بعد نشستم همه برنامه های دانلودی رو نیگاه نیگاه کردم..بعدترش چندتاش رو پاک کردم..اما هنوزم فاجعه به عمق خودش باقیه خلاصه اینکه این پست با اعمال شاقه گذاشته شده ..خیلی قدر بدونین اگه کامنتم واستون گذاشتم هم خیلی قدرش ُ

+میدونین که من چقدددددددددددر فعالم ُ اصن نمی تونم یه جا بند شم تو هفته های گذشته مادر شوهر از باغشون آلو بخارا ُ گوجه ُ پیاز ُ سیر ُ به آورده بیدن اینجا...سالای قبل خودشون آلو بخارا ها رو پوست می گرفتن ُ خشک می کردن میاوردن واسمون ..اما امسال همینجوری دادن..دیگه یه روز کمر ِ همت بستم ُ دستکش دستم کردم ُ آلوها رو پوست کردم گذاشتم آفتاب خشک شدن..اینقد تمیز ُ خوشگل ..دیگه سیرا رو هم خرد کردم ُ خشک کردم ُ پودر کردم گوجه ها رو هم دو قسمت کردم ..یه مقدار رنده کردم گذاشتم فریزر یه مقدار حشک کردم..پیازا رو هم خرد کردم ُ سرخ کردم یعنی کارایی کردم امسال که مامانم تا حالا نکرده بود..اونوخ نگفته بودم اینجا تا ریا نشه خودم امسال خیارشور هم انداختم تو همه اینا کمک شایان همسر هم قابل تقدیره

+اوووووف اینم بگم که دیگه قششششنگ ریا بشه..مربا هم درست کردم حتی...مربای زرشک ُ هویج ُ به ُ آلو هم درست کردم...بدون کمک حتی..واسه اولین بار هم حتی ذوقم مشخصه دیگه لازم به گذاشتن نیشخند نیست ؟ خو چیه ؟ من که مثه شما هنرمند نیستم خو...هر سال مامانم ُ مادر شوهر مربا میاوردن خو

+فیلم من مادر هستم رو هم رویت کردیم به اتفاق همسر..اونوخ اینقد همسر ازم پرسید این زنه اینه؟ اون زنه اینه؟این زنه اونه؟اون زنه اونه؟ فک نکنم همش ۷ تا بازیگرم بیشتر داشت ها اما من نگران شدم نکنه همسر آلزایمر گرفته  

+دیروز واسه اون همه کارای خوب خوبی که کردم در راستای خانه داری رفتم واسه خودم جایزه خریدم یه دستبند ُ یه گوشواره پروانه  دیگه اینکه رفتم یه آرایشگاه جدید. ابروهامو برداشتم ُ موهام ُ کوتاه کردم واسه دخترک و خودم هم گیره مو ُ تل خریدم 

+و امااااا گوش شیطون کر،چشماش کور، زبونشم لال من می خوام امشب با مادر شوهر برم مشهههههههههدددددددد :)))))))))))))))))))) شکلک ها بیانگر احساسم نیستن الان... چمدونم ُ بستم ..واسه همسر هم غذا فریز کردم..فقط یکم خونه رو جمع کنم ...اگه وقت کنم قبل رفتن چند تا عکس میام میذارم...اگه نه هم میره تا وقتی برگردم(میدونین که من رفتنم با خودمه برگشتنم با خدا)

*ترانه ی خوشگلم همه پستات ُ خوندم اما کامنت نمی تونم واست بذارم..حتی با اعمال شاقه هم نشد

فراموش نکردین که من چقدرررر دوستون دارم

شفاف سازی میکنیم :)

خو محض شفاف سازی اول باید بگم مرســــــــــــــــــی از نود درصدی که درست حدس زدن و اون خوشگلایی که اسمای خوشگل پیشنهاد دادن  و اونایی که اسمای پیشنهادیشون خیــــــــــلی خیــــــــــلی خوشگل بود 

به خدمتتون عارضم من همون روزا که داشتم اسم گلسا رو تو اسم دات آی آر انتخاب می کردم به اسم جنس مذکرش هم فکر میکردم..واسه همین مشکلی تو انتخاب اسم الان نداشتم و اسم پسرک قبل تولد گلسا تو ذهنم بود :)

اسم پسرک قرار بود پارسا باشه....اما حالا تغییرش دادیم به محمد پارسا

دوسش دارمحالا صبح به صبح که بیدار میشیم با گلسا دست میذاریم رو شکم من و به محمد پارسا سلام ُ صبح بخیر میگیمبعدم دست میذاریم رو شکم گلسا و به گلسا سلام ُ صبح بخیر میگیم که شک نکنه  پس فردا جلوی ِ ملتی من ُ بی آبرو کنه

+ اسم وبم ُ دوس دارم..تازه آدرسش مثلث ..اونو که نمیشه عوض کنم :( ولی این نصفه بچه خیلی ابراز وجود می کنهنمیشد دیگه مثلث بمونیم...حالا چند تا اسم تو ذهنمه..سعی می کنم زود انتخاب کنم

+تلفنی به مامانم گفتم می خوام تو اسمش محمد هم باشه...اونوخ بابا از اونطرف میگه : حال گل مَمَد خوبه

اسم پیشنهادی بابام هم جای ِ فکر داره  باید با همسر مشورت کنم

+کسی آدرس جدیدی از نیایش ( آنچه بر من می گذرد ...) نداره عایا 

:)

سلام سلام....خوبین؟ اینجا همه چیز خوبه..خدا رو شکر :)

فقط حس نوشتن نیس

دیروز ۲۰ هفته شد که با وروجک همزیستی داریم...واسه شما هفته ۲۰  هیچ معنی نداره...اما واسه من یعنی نصف دوران بارداری رو گذروندم ...و حالا افتادم رو سرازیری :)

یکی از تجربه های بارداری قبلیم ...خوندن ِ سوره ی والعصر ِ...نی نی رو صبور میکنه...خیلی صبور..گلسای عزیزم خیلی صبوره..کوچولو که بود یادمه واسه هیچکدوم از واکسناش گریه نکرد...حتی واسه آزمایش تیرویید تو سه روزگی..کلا" خواب بوده..من که اونجا نبودم ، اما مامانم میگه خانومه تعجب کرده گفته این مامانش صبوره یا باباش :)

مادر زنا رو هم که دیدین داماد دوووووووووست  فوری گفته : مامانش که صبور نیست گمونم به باباش رفته

ولی من مطمئنم صبرش از من ُ باباشم بیشتره و همشون اثر خوندن اون آیه هاست

خدا کنه پسرکم به صبوری خواهرش باشه

شبا حسش میکنم..بیشتر وقتایی که دراز کشیده ام تکون می خوره...هر حرکتش ُ که حس می کنم ..تو ذهنم تصور می کنم الان دستش ُ تکون داد یا با پاش فشارم میده.

گلسا هم از همه جا بی خبره..اگه شما راهی سراغ دارین که میشه از الان آمادش کنم، بگین..خوشحال میشم :)

دیگه اینکه اسم پسرک هم..باشه تو پست ِ بعد میگم

شما اگه یه دختر به اسم گلسا داشتین اسم پسرتون ُ چی میذاشتین ؟

290 گرمیه من :)

دیشب دخترک رو گذاشتیم خونه مادر شوهر :)

و طبق وقتی که از دکتر گرفته بودم با همسر رفتیم سمت دکتر :)

از ۶:۳۰ تا ۷:۳۰ نشستم تا تونستم صورت دکتر رو رویت کنم ( اینقده دکترم ماهه ..همچین تمیز ُ خوشگل ُ ترگل ورگل نشسته پشت ِ میزش...تنها دکتریه که تو این شهر کوچیک بدون روسری ُ مقنعه میشینه..دوسش دارم)

واسم سونو نوشت..بعدشم گفت رو تخت دراز بکش

قلبم اومد تو دهنم ..چشام گرد شد..پرسیدم چرااا؟؟؟

با خنده میگه : نمی خوای صدای قلبش ُ بشنوی؟

نیشم شل شد..گفتم چرا چرا ..خوابیدم رو تخت..دستم ُ گذاشتم رو قلبم که محکم می کوبید..نیشمم باااااز..صدای قلبش که پخش شد پرسیدم: صداش طبیعیه؟ مشکلی نداره؟ سرش ُ تکون داد به معنی خیالت راحت

بعد راه افتادیم سمت سونو گرافی..دفعه اولی بود که همسر همراهم میومد..سر گلسا تمام سونوها رو مشهد رفتم و تنهایی... ایندفعه از همسر خواستم بیاد و فیلم بگیره..

خانوم دکتر سونو هم به شدت مهربووووون بود..من که مانیتور ُ نمیدیدم اما واسه همسر توضیح میداد که این دستشه..انگشتاشُ باز کرده..اینم دست دیگشه ..زده زیر ِ چونش (قیافه همسر همش یه لبخند داشتاونوقت من خوابیده نیشم باااااااز بود ، همه دندونام ُ ریخته بودم بیرون )

بعد صدای قلبش ُ گذاشت که من زدم زیر خنده...و همسر همچنان با یه لبخند به صفحه دوربین نگاه میکرد..بعدم دکتره گفت نبض بی حیای من پاهاش ُ کامل باز کرده و یه پسره ، ۱۹ هفته ایه ، سالم که ۲۹۰ گرم وزنشه :)

توقع داشتین بعد این جمله من مثه همسر فقط لبخند بزنم..خیییییییییییییییر به یاد همه اون سونویی که دوستان انجام داده بودن هرهر خندیدم...دکتره هم پایه بود هر دفعه من می خندیدم اونم میخندید اما عمرا" عضلات صورت همسر بیشتر از لبخند فوق ذکر کش میومد

از اونجا که اومدیم بیرون...همچین احساسات همسر فوران کرد که نگووو....طفلک اونجا داشته آبرو داری میکرده هرررر هررررررررر می خندید میگفت: خدایا شکرت

+ مریم گلسا داداش می شود

پ.ن: من غصم گرفت از اینقد وزن ِ من تنها ۲۹۰ گرمش بچه است

پ.ن۱: دکتره سونو فک می کرد اولین بچمونه..اینقدر من جلف بودم یعنی؟؟

من ُ خاله کوچیکه ُ اشتباهمون :)

نگفته بودم خاله کوچیکه همگام با من این دوران رو طی میکنه..البته نبض ایشون تو دل خودشونه اختلاف سنی نی نی ها گمونم سه هفته است و اختلاف سنی خودمون دو سالُ دو ماهه اونوخ نی نیشم پسره..یه دختر ۶ ساله هم داره ..البته شرایط اون سخت تره ..چون دیابت هم داره و تزریق انسولین هر روزه...دعا کنین زایمان راحتی داشته باشه 

پنج شنبه( روز عید) که رفتیم شهر خاله ..این خاله هم از مشهد اومده بود...بعد من هی بهش می گفتم چقدر تپلی شدی  همه هم تایید می کردن اون هم هی انکار می کرد  همش می گفت سه هفته دیگه خودتم اینجوری میشی  

من سر گلسا ۲۴کیلو  اضافه کردم خو مگه دست ِ خودم بود چشاتون رو گرد می کنین تو ماهه آخر من آب می خوردم ۱۰۰ گرم میومد رو وزنم..بابا تا ماهه ۶ من ظاهرم تغییری نکرده بود ..شلوار جینمُ می پوشیدم حتی ..عزیز ُ خاله هام دعوا می کردن که نپوش ...اما دیگه ماهه ۷ منفجر شدم یهو

بعد شما فک کن من ۱ سال ُ ۱۰ ماه طول کشید تا برسم به وزن ۵۶ کیلویی خودم و واسه ۷ ماه همین بود وزنم ...تو ماهه قبل که رفتم دکتر ۵۷.۷۰۰ بودم اینقده می ترسم فردا می خوام برم رو ترازو باز

الان همه چی بارداریم ُ دوس دارم جز همین افزایش وزنه

+چند روز پیشا گلسا سی دی ها رو ریخت بیرون..منم نشستم به مرتب کردنشون..دیدم یه سی دی بی نام اون وسطاست..گذاشتم...میبینم فیلمیه که مامانم شب قبل از زایمانم ازم گرفته..تازه از حموم اومدم...دارم قرآن می خونم..

تر َک بعدیش واسه تو بیمارستان قبل از زایمانه که رو تختم خوابیدم ُ دارم لاکام ُ با لاک پاک کن ، پاک می کنم چون نباید موقع بیهوشی لاک داشته باشی...

تر َک بعدش بعد از اینکه از اتاق عمل آوردنم بیرونه..من بین خواب ُ بیداریم..وقت ِ ملاقاته..دورم شولوغه..فقط یه جا مامانم ُ صدا میزنم..همسر فک میکنه چیزی می خوام با دوربین میاد بالا سرم..زیر لب با یه صدای ِ بغض دار میگم : عجب اشتباهی کردم مامان ، عجب اشتباهی کردم از شدت درد چرت ُ پرت می گفتم..یعنی الان که میشنیدمش مرده بودم از خنده...موندم واسه دفعه دوم چی بگم به مامانم که تکراری نباشه

ما خوبیم اما...

سرعت نتم افتضاحه :(

یه کامنت می خوام بذارم ۴ بار ارور میده :(

واسه خیلی ها هم کامنت گذاشتم ارور داد نمیدونم ثبت شد یا نه :(

+دکترمان یک هفته ای نیستن.سونو افتاد آخر هفته بعد

+امروز خودم ابروهامو برداشتم  خو قریب به سه سال بود که این افتخار فقط نصیب آرایشگرم میشد اونوخ همش پهن برمیداشت دیگه خسته شده بودم ..این دو دفعه آخر هی بهش می گفتم پلیز باریکترش کن هی می گفت واااای نه حیفه دیگه امروز خودم دست به تیغ شدم  یه عکس با لباس قجری قبل عروسیمون گرفته بودم که ابروهامو تو اون عکسه خیلی دوس میدارم ، از اون عکسه به عنوان مدل استفاده می کردم  البته تو اون ابروهام پیوند بودن

+ناخنای گلسا رو لاک قرمز زدم بعد با لاک مشکی خال خالی کردم..انقده ذوق میکنه..روزی ده بار بهم انگشتای دست ُ پاش ُ نشون میده میگه: نیگا خوشل شدم  

+دلم می خواد زود ِ زود این نبض لگد پرونی کنه

+اسمشم انتخاب کردیم  البته این به لطف ِ سونوگرافیه که دوستا انجام دادن...فخط من میخوام این بچه پسر نباشه بعد از تعیین جنسیت توسط یه سونوی واقعنی میام اسمش ُ میگم

+من قره قوروت ُ ترشک ُ آلوچه ُ اینا می خورم  اما می خوام پوست طفلمان تیره بشه وای بر کسانی که گفتند ترشی پوست طفل را تیره نمی کند

+دلوم می خواد چشام ُ ببندم بعد باز کنم ببینم خرداد ۹۵ ایم..گلسا بزرگ شده ..نبض دنیا اومده..اون سختیای اولش رد شدن

+هیییی این روزا به شایسته ۲۹ ساله هم فک می کنم که یه گلسا ۷ ساله داره با دندونای یکی در میون و داره مشق می نویسهبا یه پسرک ۵/۴ ساله که با خمیر بازیاش داره بازی می کنه و همسری که اینهمه درگیریای کاری نداره و شرکتش خود به خود پول میسازهو کلی وقت داره که کنار ما باشهخونشونم مشهده

+فردا ناهار دعوتیم خونه یکی از خاله ها که توی شهر بین شهر سکونت ما و مشهده...از اون طرف مامان ُ خاله ها میان ..از این طرفم ما شاید بریم...لازمه بگم اگه فردا بشه بریم چقدر خوشحال میشم

+ عیدتون مبارک  اونایی که از خونه های مامانشون دورن بیشتر درک میکنن ..تنهایی تو این شبا خیلی بیرحمانه تر خودش ُ به رخت می کشه ..حالا هر چقدرم که آدم بخنده و بگه من خوبم بازم ته دلت می خواستی با یه جعبه شیرینی بری خونه بابات

+من این پست ُ شب عید گذاشتم..اما فقط چند نفر دیدنش :||

دیدم همه کامنتایی که واسم میاد تو پست دنیای این روزای منه..اومدم نگاه میکنم ..میبینم این پست ثبت شده(موقت نه ها) ولی نشونش نمیده ..دوباره گذاشتمش :|| بلاگفای بووووووق

دنیای این روزای ِ من :)

حالم خوبه ...خیلی خوبه...عالیَم...فول انرژی

نبضم چند روز دیگه وارد 5 ماهگی میشه و من بی صبرانه منتظر حس حرکاتشم

وقتی یاد حرکات گلسا میفتم یه حس خوشایندی توی دلم میشینه

البته تو دو هفته گذشته یه احساس خاصی داشتم..درست جایی که نبض قرار داره یه حسی مثه قلقلک خفیف ..مثه وقتی که آدم دستش رو فرو میکنه تو یه گرداب کوچولو وهمش دستت کشیده میشه به داخل آب...او لغزش آب رو سر انگشتا..من همون حس رو توی دلم داشتم

نمی دونم تونستم منظورم رو تو کلمات بگنجونم یا نه

ویارم بهتره یا به قول همسر  وی - آر

سر گلسا همسر واسه اولین بار این کلمه رو میشنید و فکر می کرد مخفف یه کلمه انگلیسیه که وی - آر میگن..چقدر خندیدم وقتی گفت حالا این یعنی چی؟ مخفف چی هست ؟

یادش بخیر

نبض کوچولو من خیلی احساسات متفاوتی رو تو من به وجود آورد...مثلا" من موقعی که دخترک تو شکمم بود ابدا" حالت تهوع رو تجربه نکردم

اما ایندفعه خیلی به بوها حساس شده بودم و دائم تهوع داشتم..و این حساسیت حالانسبت به همه بوها کم شده ولی نسبت به همسراصلا"..طفلی تا میاد سمتم احساس تهوع هم میاد سراغم..خو چی کار کنم دست خودم نیس..حس میکنم بگی نگی ازم ناراحنه...خو چی کار کنم

برعکس بارداری قبلی که خودم دائم آویزونش بودم

تازه یه چند بار عکس سوسک رو حشره کش رو دیدم بازم روم به دیفال حالم بد شد..بعد با یه چندشی این حشره کش رو انداختم بیرون تا دیگه چشمم به عکس منفورش نیفته

یا موقع گلسا من به شدددددددت تنبل بودم..تنبل هاااااا

ظهر ها همسر 2 میومد ..تازه من نیم ساعت قبلش بیدار شده بودم..غذا هم خیلی کم درست میکردم..اما ایندفعه خیلی متفاوته..همش دلم غذاهای تازه می خواد ..خیلی کم پیش میاد بپرسم غذا چی درست کنم  تمرکز می کنم ببینم نبض چی می خواد بعد دست به کار میشم

حتی دیده شده از اول هفته یه لیست از غذاهای درخواست شده نبض نوشته میشه و تو هر روز یکیش درست میشه

یا قبلا" تو میوه ها قاتل هندونه بودم...از ظهر تا شب یک هندونه رو میخوردم تنهای تنها..البته نه گلسا هم از توی شکمم کمکم میکرد  اصن هندونه میدیدم دست ُ پام شل میشد

اما الان همش دلم کشک ُ قرقوروت ُ چیزای تررررش می خوادنوشیدنی شیرین نمی تونم اصن بخورم( البته با خوردن خود ِ شیرینی در حد یه دونه مشکلی ندارم ) شکمو هم خودتونین

ولـــــــــــی از اونجایی که خوندم ترشی اینا پوست بچه رو تیره می کنه کم می خورم..سعی می کنم کم بخورم 

خعلی هم سختههی قرقوروتای نامرد صدام میزننهی کشکا میگن بیا من ُ بخور  چیصافدا

من بیام وب شما بعدشم برم قرآن امروزم ُ بخونم

+اصن میشه پاییز بدونه خرمالو بگذره..نه واقعا" میشه؟ من یاد خرمالو افتادم قبلش برم یه خرمالو بخورم

+گفته بودم خعلی دوستون دارمروزاتون قشنننننننننگ  با وجود شما دیگه غصه نمی خورم

:"(

چمدان دست ِ تو  ُ

اشک* به چشمان ِ من است

این غم انگیز ترین حالت غمگین شدن است...

 

* آهنگ می خونه" ترس به چشمان من است" ، من با توجه به حال خودم اینجوری نوشتم...

+ ۵۰ مین پیش مامانم رفتن ، گلسا هم خوابیده ، همسر هم رفت بیرون کار داشت ، منم با یه فولدر آهنگ غمگین ُ اشک...

+ کامنتاتون هست، حالم خوب شه می تاییدم

سلام علیکمHello

شُتورین؟( چطورین از زبون دخترک)

همین اول بگم کوفته دیشبم وا نرفت ..خعلی هم دوسش داشتم..وسطشونم جایزه گذاشته بودم آلو و گردو مرسی بانوی بارانی عزیززززز

هفته پیش سبزی قرمه سبزیمون تموم شده بود..منم به همسر گفتم ۵ کیلو بخره و از اونجایی که اینجا کسی رو نمیشناسم واسم پاک کنه خودم آستین بالا زده بودم واسه پاک کردنش..اونوقت چهارشنبه از ساعت ۳ نشسته بودم تا ۹:۳۰ شب  من از سبزی پاک کردن خعلی بدم میاد خو تا حالا هم اینهمه سبزی پاک نکرده بودم..دو دفعه قبل که می خواستم ...یه دفعه خودم سبزی گرفتم بردم خونه مادر شوهر ولی اینقد گفتن وای چه سبزی های بدی بهت انداختن ..وای چقرا اینجوریه و اونجوریه که داشت گریم می گرفت ..دفعه دومم خواهر شوهر جلو من گفت سبزی می خوام مامان واسم بخر منم تو هوا قاپیدم که واسه منم بگیرین لدفنایندفعه خودم دست به کار شدم ( خو از مادر شوهر دلگیرم از طریق خواهر شوهرا فهمیده من حامله ام..چند بارم هم ُ دیدیم اصن به روش نمیاره...تبریک ُ زنگ پیش کش)

حالا بگم که چهارشنبه بعد سبزی پاک کنون مهره های کمرم می سوخت ..گریمم گرفته بود حتی..هی با خودم می گفتم اگه الان مشهد بودم مامان کمکم می کرد

همسرم با کمال افتخار می گفت ۷ کیلو خریدم ..اونشب همسر سبزیا رو شست گذاشت تا صبح آبش بره و صبحم زودتر بیدار شد قبل رفتن سر کار سبزیارو خرد کرد( به کمک سبزی خرد کن نه با دست..تا اون باشه من ُ با اون همه سبزی تهنا نذاره

پنج شنبه هم قرار بود با کل خانواده شوهر بریم یه امامزاده و شبم اونجا وایسیم..اونوقت من به همسر گفتم به مامانش تعارف کنه من الویه درست می کنم واسه شامشون..ایشون هم خیلی شیک گفته بودن ما می خواستیم سوسیس ُ تخم مرغ درست کنیم..حالا شما الویه درست کنین ( تعارف اومد نیومد داره)
منم همون شب بعد سبزی پاک کنون الویه رو با کمر خم و کمک همسر درست کردم..هی همسر گفت بده من: منم می گفتم خوبم ..به این شکل 
پنج شنبه صبحم بلند شدم دیدم همسر دستش درد نگیره سبزیا رو خرد کرده و آشپز خونه رو منفجر کرده بود

منم سبزیا رو سرخ کردم ُ بسته بندی کردم..یه کم لباس گرم واسه خودمون برداشتمُ ناهار درستیدم..همسر اومد ُ قرار بود ۳:۳۰ خونه مادر شوهر باشیم...اونوخ ۳ مادر شوهر زنگیدن کجایین شما همه منتظر شمانمنم هول هولکی بقیه کارام ُ کردم رفتیم اونجا ..بعد میبینم خ.ش کوچیکه نیومده و ۳:۵۰ اومد..از اونطرف خ.ش بزرگه همزمان با ما رسید

بالا خره رفتیم اونجا و خواهر شوهرا بعد اینکه فهمیدن من شام درست کردم ُ روز قبلش سبزی پاک کردم کلی مهربون گفتن : وای تو چرا با این حالت ُ از این حرفا که خوشایند بود

کلا" سفر یک روزه خوبی بود..جاشم تمیز بود..جای همتون سبز

+ میخوام خداحافظی کنم با دنیای آدمای غر غرووووووو و نا شکر...و یه سلام بلند بگم به زندگی های شاد ُ پر از لبخند های بی بهونه

شایسته ذوق زده وارد می شود

+مامانم گفته دوشنبه شب با خواهر کوچیکه راه میُفته و سه شنبه صبح اینجان

+واسه اولین بار دارم کوفته درست می کنم..الان بوش پیچیده تو خونه..خدا کنه وا نره

و در آخر یه سوال: آیا آزردن موری که دانه کش نیست ،موردی داره عایا؟

شیرینم ، عمرم ، جانم ، نفسم ،گیلاسم ،شکرستونم ...اصن همه دارُ ندارم

+ واسه دخترک یه سی دی گرفتم که توش ترانه های بچه گونه می خونه، یکی از آهنگا می خونه مامانِ محبوبم..حالا دخترک هر وقت می خواد این سی دی رو بذارم می گه مامان ِ محلولم بذار 

+ سی دی انیمیشن کارخونه هیولاها رو گرفتم و میتونم بدون شک بگم بیشتر از ۲۰۰ بار با هم دیدیمش ، هنوزم دوسش می دارم :).. حالا دخترک که نمی تونه اسم این سی دی رو درست بگه اسم یکی از تبلیغای توش رو میگه با همون تن صدای خود تبلیغ میخونه : هیوووووولاااااایی در پااااااارییییییییییییس رو بذار

+ وقتایی که دخترک رو میبرم دبلیو سی هی تشویقش می کنم می گم : آفرین مامان ، قربونت برم که گفتی بیام اینجا دستشویی کنی و....... حالا وقتی من میرم دستشویی میاد پشت در وایمیسته تشویقم میکنه اینجوری : آفرین مامان ، قبونت برم که اوجا دشو می کنی عسیزم  

+وقتایی که تو خونه دمپایی رو فرشی نپوشیده راه میرم ، بدو بدو میاد دنبالم میگه : بیا دخدرم کفشا بپوش برات خدیدم

+اینقده کِیف می کنم می بینم میره یه گوشه میشینه با عروسکاش بازی میکنه..یه عروسک داره که اسمش نی نیه و همه جا دنبالشه..اونوقت صبح تا ظهر که من تو آشپزخونه ام میاد میشینه رو سطل شکر ُ نی نی هم رو سطل قند..سوسریشم (روسریش) میاره سرش میکنم..اونوقت میشینه قربون صدقه نی نی میره...میزنه رو قفسه سینش میگه شما خوشل منی...نفس منی

+صبحا که از خواب بیدار میشه حتما" قبل اینکه کلا" بیدار شه میاد چند مین تو بغل ِ من دراز می کشه..اونوقت بهم میگه سرت رو بردار عسیزم ، یه دستش ُ میذاره زیر گردنم اون یکی رو هم میندازه روی گردنم..بعدم به من می گه بی خواب (ب ِخواب) تا چشمام رو میبندم می گه: مامااان تا میام نگاش کنم چشاش ُ میبنده که مثلا" خوابه یه لبخنده دندون نما هم رو صورتش ِ ...عاشق این بیدار شدنای صبحممم..

+یا وقتایی که از دستشویی میام بیرون ، میخوام لباسش ُ تنش کنه..همونجا دم ِ در وایمیسته ..یه قیافه تُخسی به خودش می گیره..میگه زووود بابا نبینه دشته(زشته)

+وقتی می خواستم بهش یاد بدم که دمپایی هاش ُ چه جوری تو دستشویی در بیاره که پاش به زمین نخوره و مستقیم بذاره رو پادری..بهش می گفتم وقتی گفتم یک این پا رو دربیار وقتی گفتم دو اون پا...حالا که یاد گرفته در بیاره و نیاز به شمارش نداره خودش میگه مامان بیا بگوو یک بگوو دو ، بیارم ( میترسم این عادتش تا بزرگ شه از سرش نیفته)

+خیلی وقت پیش یه مورچه رفته بود رو دستم بعد به شکرستون نشونش دادم میگم : گلسا ببین مورچه مامان ُ دوس داره (در راستای مهر پروری بین کودک و حشرات)بعد چند روز پیش میبینم داره لنگون لنگون میاد پیشم، بعد پاش ُ آورده بالا ، مورچه روی پاش رو نشون میده ، میگه : موشه دوس داره گلسا

+پهلوون پنبه عمو پورنگ رو نمی دونم دیدین یا نه..این دخترک چند روز پیش یهو ادای اون ُ در آورد ُ همون تیکه کلام ِ اون ُ گفت با یه عالمه غلط که اصلا" نمی تونم تایپش کنم  همسر که اومد شروع کردم به تعریف کردن ،یکدفعه دخترک برگشته بهم میگه : شما ساکت باش خودم بگم...دقیقا" قیافه من ُ همسر این شکلی بود ُ بهم نگاه میکردیم بعدم بدون توجه به قیافه ما همون تیکه پهلوون پنبه رو واسه باباش چند بار اجرا کرده

+از وقتی نبض درون ما فعال شده دخترک ُ زیاد بغل نمی کنم یا نمی ذارم رو شکمم بشینه ..بهش می گم دلم درد میکنه..اونوقت پدر صلواتی تا می خواد خودش ُ واسه باباش لوس کنه میگه بخلم کن دلم دد می کنه

+موهاشُ مدل جودی ابوت بافتم..هی میاد از دو طرف موهاش ُ می گیره میگه خوشل شدم؟

+ شیطونک خبر داره که دلم واسه خنده هاش ضعف میره..گاهی هی نگام میکنه تا بهش نگاه کنم بعد زورکی میخنده..اینقد قیافش خنده دار میشه که من واقعا" خندم میگیره

+یه وقتایی کتاب داستاناش ُ میاره دورش پهن میکنه ، بعد شروع می کنه به تعریف کردن ِ داستانش : یکی بود ، نبود ، غیر از خدا یکی نبود بود ، یه دخدر بود ،گلسا بود

+اینقده که من به محض شنیدن آهنگ قر دار می رقصم( شما بخون چایی معطل قند) علاوه بر اینکه دخترکم هی تو خونه راه میره ُ قر میده...مطرب بنده هم شده چند روز پیشا بشقاب غذاش ُ که تموم شده بود برعکس کرده ،واسم ضرب گرفته بود میگفت : مامان بقص 

+وقتی دارم ظرف میشورم میاد دستاش ُ حلقه می کنه دور رون پام ُ بوس میکنه ، منم به پاهام حساسم هی خندم می گیره جیگرک هم هی میاره سرش ُ بالا لبخندی میزنه که زبون کوچیکشم دیده میشه و دوباره ُ دوباره کارش رو تکرار میکنه..ای جونــــــــــــــم

+اون وقتایی که ده بیست سی چهل ُ واسم تا آخر می خونه...یا وقتایی که از یک تا ده رو خوشگل ُ پشت سر هم میگه..اون موقع ها که اتل متل میخونه با انگشتای جیگرررررِ ِ پاش..یا الستون ُ ولستون ُ ناقص می خونه ...یا وقتی تبلیغ عمو فیتیله ها رو میبینه قبل اون میگه : لی لی لی لی زک (حوضک)...یا اونوختی که میشینه کنارم چشم چشم دو ابرو می خونه ُ تند تند با دستاش رو صورتش جاشون ُ نشون میدهیا اون موقع ها که تو حموم من ُ از زیر دوش هل میده ُ تکرار می کنه : شما برو عبق ، عبق ، عبق تر...اینقدر ایـن وقتـــــــــــا زیـــــــــــــــــادن که اگه بخوام بنویسم چهار تا پست میشه... درست همون وقتا تو بغلم می گیرمش اینقد گاز گازش میکنم ... اونم هر هر می خنده

+ماجرای سوسک معروفه است دیگه :)

:))

واااااااای خدا نیشم بسته نمیشه

همین الان تلفن خونه زنگیده رفتم جواب دادم

آقاهه میگه : مشاور املاکه؟

میگم : نه اشتباه گرفتین می خوام قطع کنم

میگه : خوب شماره یه مشاور املاک به ما بدین

یعنی خندم هنوز بند نمیاد هاااا:)))))))

طفلی از صداش پیدا بود چقدر ساده است با اون لهجه سختش :)))))))))))

به خدا به صورت خیلی غیر طبیعی از نت بدم اومده بود...یعنی الانم حس خوبی ندارم نسبت بهش..اونم منی که روزی حداقل دو تا سه ساعت نت گردی می کردم...اینقد این نت زدگی شدید بود که مودم رو هم جمع کرده بودم که چشمم بهش نیفته :|

ولی امروز که دیگه همسر بعد مدتها تصمیم گرفتن دانشگاهشون رو منور کنن به حضورشون و پرسید امروز کلاس داره یا نه..توفیق اجباری شد بیام اینجا :دی

به خدا یه عالمه دلم تنگ شده بود واستون و دائم تو فکرم بودین مثلا"  فلانی نامزدیش خوب برگذار شد؟ یا اون یکی دوستم چهارشنبه نامزدش رو دید؟ دکور خونه فلانی تموم نشد؟و...و..و...اگه بخوام بنویسم که چشای شماآخر متن عینک لازم میشه :دی

همش می خواستم بیام بخونمتون ولی فقط تو فکرم بود و اصلا" دستُ پام  یاری نمی کردن نامردا :دی

دلیلشم گمونم خوندن چند تا وب با انرژی های منفی بالا بود..تحملم بالائه ها..همشم به خودم می گم ..اون روزانه نویسی هایی رو که می خوندی رو فقط تو همون لحظه که می خونی بهش فکر کن..اما متاسفانه غیر ممکنه..وقتی غم نامه هاشون ُ می خوندم :(( دوستی که همسرش اذیتش می کنه...یه ناشناسی که داداشش رو از دست داده بود ..و ...و ..

اینقد سیگنال منفی گرفته بودم که از نت بدم اومده بود خو:"(

اینقده دلم می خواد یه پست از کارا و حرفای غلط غولوط دخترک بنویسم که اینجا بچسبه ُ بعد ها بیام بخونمش دلم ضعف بره :دی

راستی سلام :دی..خوبین شما؟

:)

یه شایسته که سرش پایینه و کلی شرمنده مهربونیای شماست

شرمنده خداست که اینهمه دوست مهربون سره راهش قرار داده

خدایا شکرت..

کامنتدونی اون پست رو بستم ..چون اصلا" فک نمی کردم بعد ِ اون پست شما بخواین باهام صحبت کنین...

که خیلی ها هم اومدن..خوندن..رفتن و هیچ حرفی بهم نزدن..یا نگاهشون به من تغییر کرد..یا ته دلشون یه بی لیاقت گفتن و ضربدر قرمز ُزدن :)

اما خیلیا اومدین..نوشتین...هم دردی کردین...تبریک گفتین...توبیخ کردین...اما این وسط دو تا کامنت گرفتم از دو تا آدم مختلف..تا قبل رسیدن کامنت اونا ... حس عذاب وجدان داشت خفم می کرد..احساس همون بی لیاقت بودن رو داشتم..اما وقتی اونا رو خوندم که درک کرده بودن..که نوشته بودن عکس العملم طبیعی بوده و شاید هر کس دیگه هم بود همین کار ُ می کرد و اون عکس العمل ناشی از شوکی بوده که به هم وارد شده بوده ...باور کنید تمام آرامش نداشته ام برگشت...ممنون نیایش عزیزم..ممنون دریای مهربونم :*

هنوزم با خوندن کامنتاتون اشکام میریزه ..اشک خوشحالیه البته :)

+این تحوله که نوشتم شب قبل ِ نوشتن این پست اتفاق نیافتاده بود....نزدیک ۳ هفته شایدم بیشتر بود که احساسم عوض شده بود..و اینکه چون نمی خواستم اون پست بیشتر از اون طولانی شه خیلی چیزا رو سانسور کرم..اینکه شاید اعمالم اونطوری بود..اما مثلا" هلو می خوردم که تاثیر + داشته باشه رو ظاهرش... می خوام بدونین اون روزا خودمم دچار دو گانگی شده بودم..عقلم میگفت نه..قلبم می گفت چرا :)

و کجای دنیا عقل تونسته پیروز بشه :)

+خیلی دوستون داشتم....اما الان خیلی بیشتر تر دوستون دارم :)

+اجازه میدین کامنتای اون پست واسه خودم بمونه ؟

ضربان

نوشتن این پست واسم خیلی سخت بود...خیلی..

اولین پستیه که موقع ِ تایپش اشکام میریختن..انشالله آخریش باشه

اولش نمی خواستم با شما شریک شم..اما بعدش دلیلی واسه خود سانسوری ندیدم

طولانیه..اگه حسش ُ ندارین شروعش نکنین

قبل از اینکه قضاوت کنین..چند قدم با کفشای من راه برین

 هر کسی حرفی داره کامنتدونی پست پایین لطفا"

تا جایی که حافظه و بلاگفا یاری میکرده رمز دادم..اگه کسی نداره لطفا" ندا بده

+هر کس تا امروز یعنی شنبه ساعت ۱ بامداد این پست رو نخونده باید بگم رمزش عوض شد

ادامه نوشته

شایسته غیبت کنون وارد می شود

گفتم بهتون که از مادر شوهر اینا دلخور شده بودم

خو راستش ماجرا از این قراره که شیراز رفتن ما تا چهارشنبه ظهر قطعی نبود..ما هم دلیلی نمی دیدیم به همه بگیم و بعد نشه بریم

چهارشنبه ظهر قطعی شد..همون شب ما عروسی پسر عمو همسر دعوت بودیم قرار شد همون جا به مامانش اینا بگیم..عاغا ما به اینا گفتیم، تازه توضیحم دادیم که تا امروز ظهر هم مشخص نبوده..تعارفشون هم کردیم که بیاین ما دو سه روزه میریم ..اونا هم گفتن نه...خدا رو شکر

فردا ظهر که بابام اومد خونمون گفتن: شایسته تو به عمه (مادر شوهرمان هستن ) نگفتی می خواین برین؟

من با کلی تعجب که چراااا بهشون گفتیم

بعد بابا برگشته میگه: آخه زنگ زدم خونشون حال مادر بزرگ رو بپرسم،واسه ناهار دعوتم کرده که گفتم نه چون بچه ها می خوان برن میرم اونا رو ببینم بعد میام

مادر شوهرم برگشته گفته: مگه بچه ها کجا میخوان برن

خو من چی داشتم به بابا بگم.ظهر که همسر اومد بهش گفتم :دیشب به بابات اینا گفتی که امروز ظهر راه می افتیم که تایید کرد

عاغا ما راه افتادیم...رسیدیم شیراز...برگشتیم خونمون...درییییغ از یه تماس از اینا..نه مادر شوهر نه پدر شوهر نه خواهر شوهرا

حالا مامان من ۴ یا ۵ بار تماس گرفتن که کجایین؟ دخترک اذیت نمی کنه؟ یواش رانندگی کنین ؟و...

پرانتز نوشت :نمی دونم شما هم واستون مهمه یا نه...ولی تو فامیل من وقتی یه فامیل درجه ۱ میره سفر ..بهش می زنگیم که کجایین؟ سالمین؟ خوش می گذره؟ مواظب خودتون باشین و...

تا سه شنبه عصر که ما خونه بودیم خ.ش بزرگه زنگید به همسر که کجایین اینا و همسرم گفته بود ظهر رسیدیم

اونوخ مادر شوهر پنج شنبه عصر زنگیدن با توپ پر که شما نه موقع رفتن زنگ می زنین نه موقع رسیدنتون..منم دیدم موقعیت خوبیهلبخند زنان گفتم(البته واضحه که پشت خندم حرصه): ما زنگ نزدیم باشه..اما شما چرا زنگ نزدین ببینین ما زنده ایم یا مردیم..اصلا" رسیدیم یا باید بیاین جنازه تحویل بگیرین

( از اونطرفم گلسا سیم تلفن رو می کشید ُ الو الو می کرد) مادر شوهرم دیدن توپ ما پر تره

هر هر خندیدن ُ گفتن گوشی رو بده ببینم چی می گه 

ما هم که هنوز حرف تو دلمون داشتیم بهشون بگیم اما دیدیم ایشون ادامه ندادن گوشی رو دادیم دست دخترک

بعدم که گوشی رو گرفتیم کمی لبخند زدیم ُ تعارف که شام بیاین اینجا ایشونم یه بار گفتن نه شما بیاین..تا ما آمدیم بگیم نه خودشون گفتن خیله خوب خداحافظ..تق

+اینقده احساسات خوب دارم از اینکه به مادر شوهر فهموندم کارشون زشت بوده...و  مثه قبلا" که تو اینجور مواقع در مقابل مادر شوهر سکوت می کردم ُ بعدش سر همسر هوار میشدم ،خفه خون نگرفتم

+دیشب یه یک ساعتی اونجا بودیم که نه من، نه مادر شوهر اصن به روی خودمون نیاوردیم ..حتی مادر شوهر یه جا در مقابل حرف همسر از ما دفاع کرد و حتی تر هلویی تکه کرده و به دستمان دادند

+خدایی من اصن دلم نمی خواست واسه اینا سوغاتی بیارم..فلسفه سوغاتی چیه؟ اینکه به طرف بگیم ما اونجا به یاد شما بودیم..حالا من به اینا سوغات بدم که به یاد شما بودم..شمایی که هییییییچ یاد ما نبودین..خوب موقع سوغات خریدن هم متفاوت عمل کردم و واسه خانواده خودم بیشتر خرید کردم و به همسر هم گفتم برای هر کس به اندازه احترامی که بهمون میذاره و اوشونم مخالفتی نکرد...البته طبق همین نظریه خودم اصن نباااید واسشون چیزی میاوردم اما

+جمعه هم ۷مین سالگرد بله برونمون بود..یعنی دو روز قبل از اینکه من برم پیش دانشگاهی..موندم چرا تو اون سال سرنوشت ساز ما رو از درس انداختن این بزرگترا اینم  کیک

+پست بعد یه پست خاصه و رمز داره...از الان بگم تا جایی که حافظه یاری کنه واستون رمز رو میذارم ولی اگه کسی از قلم افتاد خودش یاد آوری کنه با ذکر آدرسش که من شرمنده نشم

شایسته این شیراز سیتی (پارت دوم)

شنبه صبح ساعتای 9 راه افتادیم سمت شاه چراغ  (من نمی دونستم دو تا امام زاده اونجان که حالا می دونم ، اگه شما هم نمی دونستید حالا بدونید )بعد از اونم رفتیم سمت ِ آبشار مارگون ..چقددددر قشنگ بووووود ...مرسی الهه بانو گلم ..ناهارم همونجا خوردیم فیش اَند چیپس اصیل انگلیسی

+ آرتیستون..طنین...صبا...ویدا...کجاییییییین شما؟

ادامه نوشته

شایسته این شیراز سیتی (پارت اول )

سلام علیکم :))

خوبیییین؟ من نبودم خوش گذشت؟

یه عدد شایسته از شیراز برگشته ام الان

عاغا بذارین از پنجشنبه صبح بگم:

ادامه نوشته

شاااااید با همسر آخر هفته بریم شیراز  البته بی حرف پیش

عصر نشستم سرچ کنم واسه جاهای دیدنی شیراز یه عالمه جا رو معرفی کرده..خو فک نکنم به همشون برسیم

اگه شما جاهایی رو میشناسین که بهتره اونا رو ببینیم معرفی می کنین لطفا"

نیاین سعدیه ، حافظیه ، شاه چراغ یا تخت جمشید رو بگین ها ..خو اینا رو که حتما" میریم

بیاین جاهایی رو بگین که من این شکلی شم و به همسر بگم ببین دوستام کجاها رو معرفی کردن

اگه آدرسشونم بلد باشین و بگین که منو هزااار تا شرمندم می کنین

عایا شیراز غذای خاصی هم داره  مثه اصفهان؟ اگه آره و رستوران خوبی هم میشناسین آدرس لفطا"

بعدش اینکه سوغاتی چی داره واسه قوم همسر یه گروه هم سوغاتی معرفی کنین واسه مامان اینای خودم

راستی بازار وکیلم نگین ، بلدم

اگه نرفتم هم که هستم در خدمتتون 

+فک نکنین شیراز نرفته ایم هادو بار رفتم شیراز..یه بار ۱۵ روزه بودم دفعه دوم سه چهار ساله گمون کنم شهر یکم عوض شده و شاااید من گیج شم..نه که خاطرات اون سفر اول خیلی پرر رررنگ ثبت شده

+چند شب پیش رفتیم با همسر سینما که مثلا" فیلم هیس .... ببینیم یا دهلیز( اینجا دو تا سینما داره) هر دو تا سینما یه فیلم مال قرن بوق با بازیگرای نا معرووووووف داشتن ما هم رفتیم دو تا فیلم قدیمی که من دوس داشتم می دیدمشون رو خریدیمُ  تو خونه دیدیم..یکی انتهای خیابان هشتم..یکی دیگه هم حوض نقاشی..

امروز که تبلیغ فیلم هیس رو میدیدم ، دیدم تقصیر خودمه که توجه نکردم..آخر تبلیغ میگه برنامه امشب بهترین سینماهای کشور..اگه اون تیکه رو میدیدم نمی رفتم سینما های اینجا

:دی

دیشب خواب می  دیدم دانشجوام ..اونوقت مثه همون روزای دانشجویی تو مشهدم و خونه مامان اینا

 مامانمم یه پیکان سفید داغون داشت که گلسا رو میاورد دم دانشگاه..که دقیقا" نمی دونم چیــــــــرا؟

تازه اسم دخترک تو خوابم گلسر بود

مامان اینا میومدن جلو در دانشگاه بست می شستن منم هی از ماشینمون خجالت می کشیدم

بعد تمام حواسم به این بود کسی ماشین نبینه

آخر ترم بود ُ قرار بود یه پروژه رو تحویل استاد بدیم..از اون طرح درسای مخصوص رشته دبیری که تو واقعیت هم ازشون بدم میاد چه برسه تو خواب

آخرین جلسه کلاس بود..همه هم از کلاس رفته بودن بیرون..منم هیچ کس ُ نمی شناختم..یادم نداشتم پروژه بنویسم..حتی تاریخ تحویل پروژه رو هم نمی دونستم

تو خواب داشت گریم می گرفت

دیگه اینکه تو خوابم میدونستم 8 واحد دارم که قرارِ  ترم بعدش غیر حضوری بردارم (دیگه اینشُ  نمی دونم که عایا  از بند پ استفاده کرده بودم یا تو خوابم 8 واحد رو هم میدادن)

صبح که هراسون بیدار شدم چشمام رو باز نکرده داشتم فک میکردم زود بلند شم یه غلطی بکنم این طرح درسا رو بنویسم که اگه بمونه تموم برنامه ریزیام واسه ترم بعد به هم میریزه

بعد یه چشم ُ باز کردم چشمم خورد به اتو پرس با خودم گفتم من کجام؟ خونه مامان که  این شکلی نیست

بعد دو تا چشم رو باز کردم دیدم یه موجود 90 سانتی پشت به من خوابیده  یهو نیم خیز شدم یا خدا این کیه؟ من کجام

گمونم 10 ثانیه طول کشید تا بفهمم من خونه خودمونم..اینم دخترمه..من درسم ُ تموم کردم والان مدرک کارشناسی رو هم گرفتم

  *  احساس ندامت می کنم که چرا اون لحظه نگفتم : آی لاو یو پی ام سی

من و مماخم :دی

شایسته با مماخش مشکل دار میشه

من باب شفاف سازی میگم که من با خوده مماخم مشکلی ندارم ، خعلی هم بهش عشق می ورزم

اما این حس بویایی که در مماخ هست..پدر من رو در آورده

اینقدر شامه ما تیز شده که کلافه شدم

به عنوان مثال بگم خدمتتون که چند روز پیش قرار بود همسر از بیرون ناهار بگیره..بعد من قبل اینکه همسر زنگ خونه رو بزنه بوی غذا رو حس کردم و در واسش باز کردم..فراموش نشه خونه ما طبقه دومه و هیچ در ُ پنجره ای هم باز نبود

عاغا همه بوها هم به مشاممان ناخوش ُ بد میاد..به جز بوی مواد خوراکی+مایع ظرفشویی و مایع دستشویی

بعد تنها راه حلی که به ذهنم میرسید برای خلاصی ، استفاده از مماخ گیر بود

دیگه الان با مماخ گیر یه مدت نصف روز زندگی مسالمت آمیز داریم..چون مثلا" بنده از بوی یخچال،پودر لباسشویی،شامپو،لباس ها و حتی گلسا و همسر هم بدم میاد

حتی به نظرم ظرفشویی خونه بو میده

اینقده سخته ..واسه همسر که قابل درک نیس خو واسه همین وقتی از بیرون میاد بعد من بهش میگم اول برو تو حمام لباساتو عوض کن یکم ابروهاشو میده بالا

از اونور دلم واسه گلسا کباب میشه ..وقتی آخر شبا میخواد تو بغلم بخوابه و من نفسم رو حبس میکنم..بعد یهو میگم بسه دیگه برو بغل بابا بخواب ..یا وقتی طی روز می خواد بب.وستم و لجم میکنه که می خوام لب.اتو بب.وسم

خداوندا یا صبر ایوب عطا کن یا حس بویایی ما رو آدمگونه کن

*با این حس بویایی یاد نسرین مقانلو تو فیلم حس ششم میفتم

*دیروز دختر عمه برای ناهار مهمانمان بود، بعد از اون جایی که زیادی با هم راحتیم همش بهش می گفتم خیلی ادکلن بد بویی زدی   

*امروزم کلی لوبیا سبز و هویج خورد کردم و پختم که بذارم تو فریزر..اونوخ دیدم پلاستیک فریزر نداریم..همسر هم فراموش کرده بگیره.الان گذاشتمشون تو یخچال..خدا کنه تا فردا مقاومت کنن و خوشمزه بمونن تا من بسته بندیشون کنم

*همین الان به ذهنم رسید واسه فردا لوبیا پلو درست کنم

*دقیقا" امروز ۷ سال از روز خواستگاری ما میگذره

شایسته برگردونده شده :)

شایسته کنگر خورده و لنگر انداخته بودم

شما خوبین؟

ولی خو دیگه الان برگشتم به خانه و کاشانه( اون فروشگاهه نه ها،همین خونه خودمون)

آمپاس همچنان ادامه داره...راستش فعلا" نمی خوام بگم ... انشالله هرچی خیره پیش میاد یا بنده تو آمپاس می مونم و با آرزوهام برای یه مدت خداحافظی می کنم یا میام بیرون..هر چه پیش آید خوش آید :)

جای شما خالی مشهد خوش گذشت...قرار بود شنبه یعنی دیروز با خاله ها بریم موج آبی که دیگه آقای همسر خیلی محترمانه چهارشنبه بهمون گفتن واستون بلیط گرفتیم برگردییییییییییییید

دیگه ما هم هیچی نگفتیم و مثه یه بچه خوب چمدون رو بستیم و راه افتادیم 

البته الان که دقیق  فک می کنم زیادم مثه بچه خوب نبودم کمی تا قسمتی پا کوبیدم...صدامو گربه شرکی کردم(خو چشامُ که نمیدید مجبور بودم از صدام استفاده کنم) و گفتم: عزیزم بابام هفته دیگه میان چرا اینقدر پول بلیط بدیم؟ هاا ؟ بیا این پول رو بریز به حساب من،شنبه برم موج آبی

همسر هم خیلی مهربون گفتن: عزیزم قدم بابا روی چشم ، اما من واستون بلیط گرفتم، برگردیییییییییییییید

بدین صورت  من مجاب شدم که برگردم.

پنچ شنبه که خونه تکووووونی بود

جمعه هم مراسم عقد دختر عموم بود

شنبه هم مادر شوهر یه مهمونی  شام داشت... غذا هم قرمه سبزی بود

دیگه امروز قسمت شد بیام اینجا رو غبار روبی کنم

*چقد پست نخونده دارم

*اَخَوی ما در خاطرتان هست قراربود موهاشُ بلند کنه ، الان شما اینو  دیدی انگار داداش ما رو دیدی ( نخسوزن که رنگ موهاشم همین رنگیه.. موهاش حالتم داره عینه خود خودشه)

تا درودی دیگر بدرود

سلام علیکم

عاغا یه شایسته تو آمپاس داره می نویسه ها..آمپاس نه ها ، آمپــــــــــــاس

اما شما دعا کنین از آمپاس بیام بیرون از مشهدم برگردم جبران می کنم

بلی  اگه خدا قبول کنه می خوایم فردا خراب شیم رو سر مامانمون

بگم از این هفته که یکشنبه عموهای همسر رو دعوت کردم ..کلا" 28 نفر بودیم

 مادر شوهر عزیز در کمال ناباوری بنده گفتن برنج رو من درست میکنم ، سبزی هم نخر من می گیرم پاک میکنم و میارم واست( فکتون افتاد ؟ منم فکم افتاد..اون موقع هم به سختی نیشم رو بسته نگه داشتم)بعد خواهر شوهر کوچیکه ساعت 10 :30 اومد واسه کمک

قیافه من: زیر لب هم می خوندم من ُ این همه خوشبختی محاله

 اکثر کارا رو کرده بودم .دسرم رو شب قبل درست کردم..قیمه رو هم....سوپ هم صبح زود گذاشته بودم..فقط جارو کشی خونه مونده بود که خواهر شوهر زحمتش رو کشید...شربتا رو درست کردیم..دسرا رو تزیئن کردیم..ظرفا رو آماده کردیم و ...

شب خیلی خوبی بود..وتمام مدت به خودم میگفتم فکر نکن که خسته میشی..یا استرس خوب نشدن غذات رو نداشته باش..نتیجش هم شد اینکه از مهمونیم لذت بردم و جدا" خستگیش نسبت به  مهمونی های قبلی ده برابر کمتر بود ( برای خودم که نذاشتم فکرای منفی مهمونیم رو عذاب آور کنن)

وقتی من تو آشپزخونه داشتم چای یه رنگ  می کردم و همسر توی پذیرایی داشت سوپ تعارف میکرد ..عموی همسر برگشت گفت: سوپا خیلی خوشمزه شده و یه بشقاب دیگه هم خورد 

یه لبخند بزرگ اومد روی صورت من و همه جام عروسی به پا شده بود

بی جنبه ام نیستم..خو کلا" خانواده همسر از چیزی تعریف نمی کنن ..مخصوصا" مرداشون

یا دختر عموی همسر برگشته میگه چه قیمه هاتون بوی قیمه های نذری رو میده( این رو مدیون اون فوت کوزه گریای مامانمم)

لپ کلام..به من صاحبخونه اون شب خیلی خوش گذشت و بعدش خدا رو شکر کردم که خونه ی بزرگی بهمون داده تا بتونم از این همه مهمون توش پذیرایی کنم و به روی تک تکشون لبخند بزنم...

دیشبم خونه دختر عموی همسر بودیم...

دیروز اینقدر سر گیجه داشتم که از 12 تا 7 عصر دراز کشیده بودم و فقط دوبار بلند شدم که به گلسا آب و ناهار بدم...تو حالت افقی هم چی کار میشه کرد؟ میشه یا کتاب خوند یا تی وی نگاه کرد

منم گزینه اول رو انتخاب کردم از یک تا هفت 2 تا رمان خوندم..یکی 150 صفحه یکی 350 صفحه

بعد که بلند شدم این شکلی بودم

پ.ن۱: من از همین تریبون شکست خودم رو تو از مای بی بی گرفتن گلسا اعلام میکنمچیصافد تو دبلیو سی دستشویی نمی کنه فک کنم تو دلش اینجوری می خنده بهم

پ.ن۲:همین الان دخترک از تو اتاق صداش میومد که با گریه می گفت: گوشتم ، گوشتم

منم بدیو بدیو پست رو ول کردم برم ببینم گوشتش چی شده

میبینم بُرِس رو برداشته موهاشو شونه کنه..تو حلقه گوشوارش گیر کرده

بعد از عملیات آزاد سازی گوشت گلسا کلی بهش خندیدم(اعتراف می کنم در حین عملیات هم خندم گرفته بود از اون گوشتم گفتنش)

پ.ن ۳: با کلیاتی تاخیر کفشای دخترک ..حس عکس گرفتن از کفشای خودم نبود

پ.ن ۴: مشهد به نت دسترسی ندارم

پ.ن۵: واسه  دومین سال ِ که 15 رمضون  از اینا درست میکنم..واسه میلاد امام حسن..خدا کنه  الان که تو آمپاسم دستم رو بگیره..التماس دعــــــــــــــــا

 

اندر حکایت سومین شب قدر و دوستان گمشده

سلام خوشگل خانوما

خوبین؟

یه عدد شایسته بانو قدر دان دعاهاتون داره می نویسه

دیشب یکی از به یاد موندنی ترین شبهای قدری بود که گذروندم

عالی بود..

یه 3 سالی هست که واسه خاطر گلسا نمی تونم برم مسجد..دیشبم طبق روال 3 سال قبل نشستم پای تی وی..ساعت 9:30 ...شبکه خراسان رضوی..حرم امام رضا....چقدر دلم خواست سال دیگه منم بطلبه...منم بین اونا باشم...

 موقعی که  میخواستم قران سر بگیرم..یعنی تا من می خواستم برم تو حال ُ هوای خودم .گلسا یه کاری میکرد که....

سرتق خانوم تا 1:30 هم بیدار بود..

حالا از قران سر گرفتن بگم که من رفتم چادر نمازم ُ سرم کردم..اومدم نشستم رو به روی تی وی..چادر کوچولو گلسا رو هم سرش کردم...بعد من یه قران کوچولو نا محسوس رو سرم نگه داشتم که دخترک نبینه..چند مین گذشت دیدم گلسا بلند شد بدیو بدیو به سمت اتاقش

اومده بیرون میبینم یه کتاب برداشته با یه نیش بازر داره میاد سمت من..نشسته کتاب رو گذاشته رو سرش...چند مین گذشته میبینم کتاب ُ برداشته و از وسط بازش کرد دوباره گذشت رو سرش...شکرستون همه اینا رو از تی وی میدید زود انجام میداد..حالا اینا همه خوب بود من یه لبخند میومد رو لبم..اما خدا منو ببخشه که وسط اشک ریختنام گلسا یه کاری کرد که زدم زیر خنده..بغلش کردم کلی بوووووس بووووسیش کردم..کفاصط چادرش رو کشیده رو صورتش بعدم شروع کرده بود به لرزوندن شونه هاش(شما این اسمایلی رو با چادر تصور کن )...یعنی پدر صلواتی انقدر خنده دار این کار ُ می کرد که دلم میخواست گاااازش بگیرم...

ترجیحا" واسه حفظ آبرو از بقیه کاراش فاکتور می گیرم

اول پست گفتم دیشب به یاد موندنی بود نه واسه اینا... واسه خاطر اتفاق بزرگی که همون دیشب افتاد...واسه عهدی که با خدا بستم..واسه خاطر اینکه واقعا" حس تولد دوباره رو داشت...اگه لایق بوده باشم از همتون یاد کردم...حال دیشبم رو مطمئنم مدیون دعای شمام...خیلی ممنونم ..دوستون دارم هزااااار تا

* دختر حوا ، احساس ، الهه بانو کجایییییییین شما؟؟ یهویی وبتون رو می ترکونین میرین؟

دل نوشته :

آرامش محصول تفکر نیست !

آرامش ، هنر نیندیشیدن به انبوه مسائلیست که ارزش فکر کردن را ندارند.

 

سلااااااااااااام خوبین خوشگل خانوما

ببخشید من این پست رو شنبه گذاشته بودم اما نمی دونم چرا ثبت نشده بود و موقت بود

یکم بیات شدست

از همین تریبون اعلام میکنم..4 شبه بنده افطاری درست نکردم

چهارشنبه شب که واسه فوت مامان زنعمو بزرگه برای افطار دعوت شدیم..بابا تنها از مشهد اومده بود..هم تسلیت بگه به زنعمو اینا ،هم خواهر کوچیکه رو بزنه زیر بغلش و بره

پنجشنبه هم عموی همسر دعوتمون کردن..که دستشون درد نگیره شب خوبی  بود

جمعه هم طبق روال همه جمعه های گذشته منزل مادر شوهر بودیم..حلیم درست کرده بود که خیییییلی خوشمزه بود و زیاااااااااااااااااد..از مادر شوهر این ناپرهیزی ها بعید بود

و دیشب هم خواهر شوهر کوچیکه طبق نذری که همسرش از سالهای قبل هم داشته  ، توی مسجد افطاری داد...دیشب هم شب خوبی بود

حالا کی حس داره واسه امشب افطاری درست کنه

کاش از قدیم می گفتن تا پنج نشه بازی نشه ما امشب رو هم میرفتیم یه جایی

اینا تنبلی نیست خواهر من..اینا علاقه قلبی به حضور در جمع ِ

حالا من انرژی های مثبتم رو میفرستم به کائنات مهربون که امشب بریم یه جایی

پ.ن ۱: یه سایت یافتنم که ازش کلیاتی چیزای خوب خوب یاد گرفتم  دوس داشتم با شما هم در میون بذارمش باشد که شما هم رستگار شوید

اینم آدرسش

اونوقت یه بخش داره به نام ده گام تا ثروت..که اول باید عضو شین تا ببینینش ، بعد فک میکردم اگه به همسر مطالب اونجا رو بگم بهم میخنده یا جدی نمی گیره..اما در کمال ناباوری بنده خیلی هم استقبال کرد..بعد من آهنربای جذب پول ( یه قلک شیشه ای..میتونین یه شیشه مربا رو بردارین و هر وقت از بیرون میاین پول خورد (خُرد ؟؟) کیفتون رو بریزین توش) درستیدم که همسر هر شب که میاد میرم کیفش رو خالی میکنم تو این آهنربائه

اضافه شد: شنبه شب هم افطار خونه خواهر شوهر کوچیکه بدون هیچ برنامه ریزی قبلی دعوت شدیم ..مرسی کائنات

پ.ن۲: آدم که تصمیم میگیره دو تا کتاب درسی بخونه هی اینجوری میشهمن که شبا تا سحر بیدار بودم حالا از ساعت ۱۲ چرت میزنم..تازه بدتر از همه اینکه شبکه های اونور آبی ما مدتها بود پارازیت داشت یه چیزی حدود ۲ ماه..اونوقت از همون روز که من تصمیم گرفتم کتاب دست بگیرم همشون وصل شدن کیسافتاااا اصن همین تلویزیون خودمون،پیام بازرگانی هاشم جذاب شده حتی

پ.ن ۳: اگه خدا قبول کنه امروز بازم میام